انسان و اجتماع:
بحث انسان و اجتماع و اين كه آدميان چه نسبتي با اجتماع دارند، از ديرباز مورد بحث انديشمندان و به ويژه فلاسفه بوده است.
برخي انسان را مدني بالطبع دانسته، ولي برخي ديگر معتقدند كه آدمي تنها از روي اضطرار و ناچاري به مدنيت و اجتماع روي مي آورد.
گروهي ديگر گفته اند انسان نسبت به مدنيت اقتضايي ندارد (لااقتضاست) و انسان ها به خاطرعقل حسابگر خود به آن روي مي آورند و گروهي ديگر آدميان را متمايل به اجتماع و مدنيت دانسته اند.
كهن ترين نظريه در اين باره، مربوط به افلاطون و پس از او ارسطو است.
از ديدگاه افلاطون، هر انساني به خاطر نيازمندي ها و منافع خود، ناچار است كه اجتماعي باشد.
ارسطو كه انسان را حيواني اجتماعي مي دانست بر روي اين نكته تأكيد مي ورزيد كه نيازمندي هاي آدمي، او را ناگزير از اجتماعي بودن مي نمايد.
علماي بزرگ اسلامي چون فارابي، ابوعلي سينا، ابن خلدون و انديشمند هم روزگار ما، علامه طباطبايي، نيز همين نيازمندي را دليل بر اجتماعي بودن انسان ها دانسته اند.
از ديدگاه نهج البلاغه نيز، انسان ها چون زندگي اجتماعي را امري متناسب با طبيعت عقلاني خويشتن مي دانند، آن را برمي گزينند و اين گزينش، به خاطر جبر يا از روي درماندگي نيست، بلكه از سر شعور و درك است.
از اين روي، در خطبه 23 نهج البلاغه آمده است: ” اگر كسي از شما در خويشاوندان خود خلل و كمبودي مشاهده كند مبادا از رفع آن سرباز زند، چون اگر نبخشد مالش افزون نمي شود. آن كس كه دست دهنده خود را از بستگانش باز دارد، تنها يك دست را از آنها گرفته، اما دست هاي فراواني را از خويش دور كرده است، و كسي كه پروبال محبت خويش را بگستراند، دوستي خويشاوندانش تداوم خواهد يافت.”
فرم در حال بارگذاری ...